خسته شدم از بس گفتیم نشد خواستیم نرسیدیمدوست داشتیم و نداشتنمون پاش موندیم گذاشتو رفت خسته ام از هر چیزی که دلمون خواستولی فقط ی حسرت ب دل ماندیمگفتیم خواسته هامون رو کمتر کنیم شاید چیزی بهمون ب ماسه هر چقدررر کمتر خواستیم اون خواسته بزرگتر شد و رسیدن بهش محال تر چه دنیایی مسخره ی ارزو هامون مردروحمون اسیر شد چشمون ب در خشک شد دلمون خون دیگه کجایی این زندگی زیباست هر روز زشتتر و وحشتناک تر داره میشه منم قلبم ضعیفه از این همه ترس
سکته میکنم اخر ...ولی زندگی نمیکنم.... جدایی...
ما را در سایت جدایی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mohamadkarimi72 بازدید : 13 تاريخ : جمعه 3 آذر 1402 ساعت: 7:49